نوزادی متولد می شود. سه سیاهپوش شمشیر به دست می آیند، او را ختنه می کنند، و با خود می برند. پیرمردی به یکی از فداییان قلعه الموت دانه هایی می دهد که هرگاه بجود، پریوشی بر او ظاهر می شود و او را به التذاذ می رساند. این اتفاق در خیال جوان می افتد و او دانه ها را دور می ریزد تا در بند اوهام خیال نباشد. سپس آلت قتاله را در زمین فرو می کند و ساز به دست می گیرد. فدایی را به جرم خیانت به چاه می اندازند. همه ی اینها داستانی است که جوان نویسنده برای تهیه کننده تعریف می کند و او نمی پسندد چون جنسیت کار کم است. نویسنده پنجره را باز می کند و سایه ی دختری رقصان، از پشت پنجره طبقه ی پایین دیده می شود. تهیه کننده از تماشای این منظره لذت می برد اما نویسنده به دنبال یافتن پاسخی یرای پرسش های فلسفی اش است. چرایی حیات و راز زندگی... نوجوانی که نوجوانیِ نویسنده است، در توالت سیگار می کشد. برای خودش سبیل می گذارد و به تماشای دختر خانه ی روبرو می نشیند. نویسنده تصمیم می گیرد قصه ی عشق نوجوانی خودش را بنویسد. نویسنده به روانشناس مراجعه می کند و او تشخیص می دهد مشکل از چاکراهای (مراکز انرژی بدن) نویسنده است. نویسنده، در خانه با الهام از همسرش مشغول نوشتن است و او را در زیبایی معشوقه ی ابن عربی می بیند. زن دلش بچه می خواهد و از عقیم بودن همسرش و این که تنها به نوشتن فکر می کند، افسرده شده است. زن خانه را ترک کرده و خانه وضعیت به هم ریخته و آشفته ای پیدا می کند. نویسنده لحظه ای به تماشای سایه ی دختر رقصان می ایستد. صاحبخانه تماس می گیرد و اجاره ی عقب افتاده را طلب می کند. نویسنده بی پول است و موفق نشده دستمزدهای معوقش را هم بگیرد. نویسنده همراه با سایه ی دختر می رقصد. همزمان صدای نواختن نی از طبقه ی بالا شنیده می شود. نویسنده صبح زود با صدای اذان بیرون می رود و در پارک نماز می خواند. او از سر بی پولی در تیزر بستنی بازی می کند. برای درمان سرگشتگی اش به دوستانش – زن شاعر، مرد باغبان و مهندس کارخانه – مراجعه می کند اما پاسخی نمی یابد. همه از او می خواهند دست از این جست و جوها بردارد و به زندگی عادی اش برگردد. نویسنده فکر می کند اگر شخصیت دیگری داشت، شاید از این مخمصه رهایی می یافت. یک مانکن، یک فوتبالیست، یک دانشمند... نویسنده برای درمان افسردگی همسرش، همراه او به روانشناس مراجعه می کند و او می گوید زن هیچ مشکلی ندارد فقط دلش بچه می خواهد. اما نویسنده مخالف است چون هیچ یک از مشاهیر بچه نداشتند. او خودش را در قالب مشاهیر می بیند. یک فیلمساز بین المللی، چه گوارا، یک رزمنده، و چون در پی جاودانگی ابدی است، سرانجام خود را در قالب فرشته تصور می کند، فرشته ای که از دیدن زنی بدکاره در خیابان اشک های الماس گون می ریزد. زن بی توجه به الماس ها سوار اتوموبیل دیگری می شود و بادکنک فروشی الماس ها را جمع می کند. نویسنده تصمیم می کیر موسیقی را امتحان کند. همسرش به خانه برمی گردد و به تصور این که زن دیگری در خانه است، دوباره آنجا را ترک می کند. نویسنده خودش را در فالب خواننده هایی چون راجر واترز و فرهاد می بیند. تهیه کننده سراغ قصه اش را می گیرد. نویسنده به قصد پاداش خیر، به کسی کمک می کند اما به او تهمت دزدی می زنند و در نهایت می فهمد دوربین مخفی بوده است. در مراجعه به دوست ستاره شناس هم پاسخی نمی یابد و پروژه های کاری اش هم ناکام می مانند. نوجوان که می فهمد دختر همسایه از آن خانه رفته، تصمیم به خودکشی می گیرد و وصیت نامه ای می نویسد، اما همان لحظه زلزله می آید و او به شدت می ترسد. به دوست و استادی دیگر مراجعه می کندکه او را دیوانه می خوانند. دختری در خیابان او را با پسری دیگر اشتباه می گیرد. ماموران حراست بازجویی اش می کنند و از پرسش های آنها و نگاه سطحی اطرافیانش دچار تهوع می شود. برای جاودانگی ابدی به فکر خودکشی می افتد. گل می خرد تا از همسرش عذرخواهی کند، اما او را بچه به بغل همراه با مرد دیگری می بیند. با دختر رقصنده ی همسایه ارتباط برقرار می کند اما می فهمد بر خلاف تصورش، او مرد است. سرانجام در خانه اش خودکشی می کند و روحش با زن نی نواز طبقه ی بالا دیدار می کند.
اطلاعات بیشتر
- بودجه :
- /
- فروش :
- 1,200,440,000 تومان (تهران)
- شرکت تولید کننده :
- رسانه فیلمسازان مولود
- /
- شرکت پخش کننده :
- رسانه فیلمسازان مولود
- /
- مکان فیلم برداری :
- تهران (ایران)
کارگردان
نویسنده فیلمنامه
مدیر فیلمبرداری
موسیقی متن
تدوین
صدابرداری
صداگذاری
طراحی صحنه
طراح لباس
عکاس
چهره پردازی
بازیگر
تهیه کننده
دیدگاه ها
اولین نفری باشید که در این باره چیزی می نویسد...